تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
همین ساده ترین قصه ی یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
عشق فرمان داده که به تو فکر کنم
روز و شب زیر لبم اسم تو رو ذکر کنم
دوستم داشته باش ، دوستم داشته باش
من به آن می ارزم که به من تکیه کنی
گل اطمینان را تو به من هدیه کنی
من به آن می ارزم که در این قربان گاه تو به دادم برسی
تو نجاتم بدهی از دم بی نفسی
تو به آن می ارزی که گریه بارانم را به تو تقدیم کنم
تو به آن می ارزی که اسیر تو شوم
و به یومن نفست آنقدر زنده بمانم تا که پیر تو شوم
تو به آن می ارزی که گریه بارانم را به تو تقدیم کنم
عشق فرمان داده که به تو فکر کنم
روز و شب زیر لبم اسم تو رو ذکر کنم دوستم داشته باش ، دوستم داشته باش
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی